کد مطلب:149875 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:268

نیرنگ معاویه در راه گرفتن ارینب زن عبدالله سلام برای پسرش یزید
مجله ی شهیره ی الهلال مصریه داستان نغز و تاریخی ارینب را در یكی از شماره های خود [1] با مقدمه ی جالبی به قلم شیوا و توانای استاد عبدالفتاح عباده [2] در بر گرفته، و ما هم اینك، محض اتمام فایده و آگهی خوانندگان گرامی، ترجمه ی فارسی همین داستان را از كتاب نفیس قمقام (ص 189 - 185، ط 1305 ه) تألیف فقید علم و ادب، حاج فرهاد میرزا، در این جا عینا نقل و نگارش می دهیم. [3] (واعظ چرندابی).

آورده اند كه شبی یزید در خلوتی با یكی از خواجه سرایان معاویه نیكیهای


پدر با خود بشمرد و در آن اثنا شكری با شكایت كرده، گفت: بدان وثوق كامل كه برای جمیل و حسن نظر معاویه در حق خویش دارم، اظهار مكنون ضمیر خویش نكنم، و او با كمال دانش و رأفت و بردباری در كار من ننگرد و به واجب حق من قیام ننماید. خواجه سرای، موجب آن سخن بپرسید. یزید هیچ نگفت و سر به زیر افكند. چون نیمشبی شد، نزد معاویه رفت. او سبب آمدن چنان بیگانه باز جست، وی آنچه از یزید شنیده بود بیان كرد. معاویه از اضاعت حقوق یزید و اغفال از انجاح مآرب او انكار شدید كرده، علی الفور، به احضار یزید كس فرستاد. و او را عادت چنین بود كه هرگاه مهمی پیش آمدی، با یزید استشارت كردی و از رأی او استعانت جستی. یزید پنداشت كه مگر او را خواسته تا بدو رأی زند؛ حالیا نزد پدر آمد. معاویه روی با پسر كرده، گفت: با یزید چه حظ تو را بود كه ما ناچیز انگاشتیم، و كدام حق تو ضایع داشتیم، و تو خود محبت و رحمت من با خویش می دانی، كه آنچه بایسته بود از آن پیش كه به خاطر خود بگذرانی، مهیا داشته، ولایتعهد و امامت بر اصحاب رسول تو را دادم، چون است كه از سخط و غضب من نیندیشیده، از آن پس كه شاكر بودی كافر آمدی، و من هیچ فرزند چون تو عاق ندیدم. یزید فصلی مشعر بر سپاسداری ادا نموده، و من چند كه بجستم از بنت اسحق كه در سلك زوجیت عبدالله بن سلام است، نیكوتر كس نیافتم، كه از بس صفات او بشنفتم، مرا بیش از عشق او امكان شكیبایی نیست، كه او را جمالی فایق و ادبی وافر و عقلی به كمال است، و اكنون كه راز خود آشكار كردم، باید از انجاح مسئول تجافی نكنی. معاویه گفت: هان ای یزید! اندكی آهسته تر. من هیچ ندانم آن صبر و تحفظ و خرد و حیا كه داشتی به كجا شد. یزید گفت: آن جا كه عشق بیاید، عقل نماند، كه پیش از من بسی از صالحان بدان مبتلا


شدند، كه نه عقل با عشق پایمردی كرد، و نه دین مانع آمد، و دیگر مرا جز وثوق به حسن عنایت تو دستگیر نیست؛ گفت: باری همی باید تا كتمان سر كرده، لب نگشایی تا در كار تو تدبیری اندیشم. معاویه سخت به فكرت اندر ماند و گرد مكر و حیله گشت، چه بنت اسحق را با وجود شرف خاندان، خواسته [4] بی شمار بود، و شوی او عبدالله بن سلام، كه عم زاده ی او بود، از اشراف قریش و نزد معاویه مكانتی به سزا داشت و در آن هنگام در عراق عامل بود. حالیا معاویه بدو نامه كرده، از عراق به شام طلبید. عبدالله بن سلام به شام آمده، معاویه گفت: تا او را منزلی مهیا و نزلی آماده داشتند. آن گاه ابودرداء و ابوهریره را - كه از صحابه ی رسول و آن هنگام در شام بودند - بخواند، و فصلی مشعر بر شكر حضرت باری درباره ی خویش و حسن توجه خود در حق امت بپرداخت. و در آخر گفت كه مرا دختری است و همی خواهم به شویش دهم و از جمله ی مردمان، عبدالله را پسندیدم كه فضل و دین و مروت و ادبی به سزا دارد. البته شما هر دو تن این رسالت از جانب من بدو بگزارید و جواب بازآرید. آن دو تن جانب عبدالله رفتند. و معاویه به دختر پیام داد كه چون ابوهریره و ابودرداء به خطبه ی تو بیایند، البته انكار مكن و بگوی كه عبدالله كفوی كریم است و با وجود بنت اسحق، امكان مزاوجت نباشد، كه من از غیرت ایمن نیستم و همی ترسم كه مستوجب عقوبت خدایی گردم. اگر عبدالله او را طلاق گوید، مرا استنكاف نیست. فرستادگان نزد معاویه آمده شكرگزاری عبدالله بن سلام و مسرت او بگفتند. معاویه گفت: دانسته اید كه در این امر، سبقت مرا بوده و از طرف من كره نیست شما را؛ نزد دختر بباید رفت و این سخن با او در میان نهاد. چون فرستادگان با دختر بگفتند آنچه از پدر آموخته بود، هر دو تن بازگشته، سخن به عبدالله


گفتند. مسكین بدان تمویهات فریفته شده، بدون رویت زن را طلاق داد؛ آنها آمده حال با معاویه گفتند. معاویه گفت: زشت كاری كه او كرد زن خود طلاق داد؛ چندین عجلت روا نبود؛ اندكی شكیب همی بایستی تا كار بر وفق مقصود او ساخته شدی؛ «و لكن الاقدار غالبة و ما سبق فی علم الله لابد جاریة.» [5] شما امروز بروید، و چون بیایید، آنچه كردنی است بكنیم. آنها بازگشتند و معاویه واقعه به یزید بنوشت. دگرباره كه ابوهریره و ابودرداء نزد معاویه آمدند، گفت: من هرگز دختر را اكراه نكنم؛ شما خود نزد او روید كه اختیار بدو گذاشته ام و رضای او شرط است. و این سخن از آن روی گفت كه كس را در حق او گمان غدر و مكر نرود. یاران نزد دختر رفتند و خشنودی معاویه در این مزاوجت و طلاق بنت اسحق و محامد شیم و معالی اخلاق عبدالله، شرحی مستوفی بگفتند. دختر به تعلیم پدر گفت «جف القلم بما هو كائن.» [6] عبدالله را در قریش خاندانی رفیع و ساحتی منیع است، لیكن خداوند تدبیر مصالح بندگان به ذات خویش همی كند، و كس بر قضا و قدر او پیشی نتواند جست، و اگر تقدیر خدایی بر وفق اهواء انسانی بودی، هر كس به مراد خویش برسیدی، و شما نیكوتر دانید كه زناشویی اگر به هزل باشد، خود، جدی است، و جد آن را ندامت در پی، كه ندم بر دوام بماند، و آن لغزش را امید قیام نباشد، و هر كار كه از روی تأنی و تدبر كرده شود، آدمی از وخامت عاقبت ایمن ماند، و اگر محذوری اتفاق افتد، بباید تا صبر و شكیبایی پیشه كند، در تدبیر تقصیر نكرده و امور بر وفق اراده ی خدایی جاری همی شود. چند كه بنده را اختیاری نیست؛ حالی امروز بروید تا در كارها نظر كرده و باز


شما را آگاه كنم. یاران برفتند و مقالات دختر با عبدالله بگفتند، مسكین گفت:



فان یك صدر هذا الیوم ولی

فان غدا لناظره قریب [7] .




روزی چند بر این بگذشت. عبدالله یاران را نزد دختر روانه نمود تا خبر بازآرند. بیچارگان برفتند از دختر بازجستند، گفت: من بسی مشاورت كردم؛ مردمان را در حق او بسی اختلاف و در مدح و ذم او سخنها است. به هر حال، این زناشویی مرا موافق نیفتد. یاران آمده، حال با عبدالله بگفتند. مسكین بسی جزع نموده، پشیمانی خورد و از دست بشد. چون به خویش آمد، خطبه ای بخواند و غدر معاویه به یاران بنمود. این خبر در شهرها منتشر گشت. مردمان عبدالله را به طلاق زن، سرزنش، و معاویه را به مكر و خدعه، نكوهش نموده، گفتند: زشت پادشاهی كه او است كه بنابر خدیعت نهاده و با زیردستان به حیلت معاملت همی كند. عبدالله را فریفته بر طلاق زن بداشت. همانا بهر خویش خواسته، نه یزید را. معاویه، با این همه، بر برائت خویش سوگند می خورد كه مرا قصد فریب نبود. چندان كه عده ی زن به سرآمد، ابوهریره را به عراق فرستاد تا


بنت اسحق را بهر یزید خواستار شود؛ ابوهریره به عراق آمد. ابن قتیبه در كتاب الامامة و السیاسة روایت كرده در آن هنگام حضرت امام حسین نیز در آن جا بود. [8] ابوهریره با خویش گفت: به خدای كه هیچ مهم بر زیارت ریحانه ی رسول و سید شباب اهل جنت و خامس آل عبا مقدم ندارم؛ و نخست شرف خدمت حضرت امام - علیه الصلاة و السلام - دریافت. امام - علیه السلام - بسی رأفت و مهربانی فرموده، موجب آمدن استفسار كرد. ابوهریره گفت: «جزی الله لبانة اقدمتنا علیك و جمعت بیننا و بینك خیرا.»

[9] و شرح حال به موقف عرض رسانید. امام فرمود: حالی كه همی روی، برای من نیز به همان صداق كه معاویه تو را گفته، خطبه نمای. ابوهریره نزد زن شد و خطبه خوانده، گفت: تو را یزید بن معاویه كه ولیعهد پدر و امیر این امت، و حسین كه دخترزاده ی رسول و فرزند امیرالمؤمنین علی و نخست كس كه ایمان آورده، خواستارند، و تو این هر دو كس را نیك همی شناسی؛ هر یك خواهی به زناشویی برگزین. زن گفت: اندر این امر كه مرا پیش آمد، اگر تو غایب بودی، از استشارت با تو گزیر نبود و البته به تو كس فرستادمی؛ حالی كه خود رسولی، من نیز كار خویش پس از خداوند با تو گذاشته ام. زینهار تا گرد هوای نفسانی نگردی و هر كدام بهتر دانی، اختیار كنی. و بدین سخن كه همی گویم خداوند گواه و وكیل است. ابوهریره گفت: این سخن بگذار كه مرا رسالتی فرمودند و برسانیدم. رسول را با صوابدید واختیار چه كار؟ زن گفت: یا عم! تجافی مكن كه من خود را برادرزاده ی تو دانم و اكنون كار خود به تو آورده ام. مؤمنان را رعایت حقوق الهی و پاس و ادای امانت فریضه ی ذمت باشد. چون


این جمله بدانستی، همی باید تا از خیر من درنگذری. ابوهریره گفت: ای دخترك! به هر حال، مرا سبط رسول خوشتر آید كه من خود دیدم بارها پیغمبر دهان مباركش را همی بوسید. باری لب خود بدان لب بگذارد كه خاتم النبیین لب همی نهاد. زن نیز رضا داده، ابوهریره از جانب امام نكاح نمود. امام مهر براند. معاویه قصه بشنید، بسی بجوشید و ابوهریره را نكوهش كرده، گفت: آن كس كه گولان و ناآزمودگان را اندر پی كارهای بزرگ فرستد، البته بدو آن رسد كه به من رسید، و من خود به ملامت اولیترم كه حاجت بدو بردم و از تمامت مردمانش انتخاب كردم. از آن پس، به هیچ روی، حال عبدالله بن سلام نپرسید و اجرا كه او را بود مقطوع داشت، و به خویشتن بارش نداده، بر زیاده جفا نیز می كرد. مسكین، زن رها كرده و ریاست از دست رفته، از وطن دورافتاده، محل طعن دوست و دشمن شده، دست تهی گشته، به امید سود، سرمایه به زیان داده، از طول مقام در شام غمین و دلتنگ شد، ناچار راه عراق گرفت، و از پیش عبدالله بن سلام كیسه ای چند مشحون از لآلی شاهوار و جواهر آبدار مهر بر نهاده، به زن خویش به امانت سپرده بود. با این همه، محنت به فكرت اندر بود كه آنها را چگونه استفاده كند، كه راه وصول بر خود مسدود می دید و از انكار زن هراس داشت؛ چه، او را بی سببی ظاهر و گناهی ثابت طلاق گفته بود. عبدالله راه چاره بر خویش بر بسته دید؛ به خدمت امام آمده، گفت: مرا از این زن با وجود حسن عشرت و كمال الفت، بی جنایتی پیدا، فراق اتفاق افتاد، كه خدای چنین خواست، چه شود كه بدو بفرمایی تا امانت بازپس دهد.

امام گفته ی عبدالله با زن بازراند، زن گفت: عبدالله سخن به صدق گفته و حق خود خواسته، اینك این بدره ها به مهر او بستان و بدو بسپار كه من نگشوده و هیچ ندانم كه در این بدره ها چیست. امام فرمود: نی، كه علی


الصباح او خود بیاید و قبض كند. بامدادان عبدالله را بخواست، چون بیامد زن كیسه ها بدو داد؛ مرد مال خود درست دید، بگرفت و قدری از آن زن را داده، بسی سپاس داشت، و هر دو تن بگریستند. امام فرمود: «اللهم انك تعلم انی لم استنكحها رغبة فی مالها و لا جمالها و لكنی اردت احلالها لبعلها و ثوابك علی ما عالجته فی امرها فاوجب لی بذلك الاجر و اجزل علیه الذخر انك علی كل شی ء قدیر.» [10] امام - علیه السلام - هم بر جای، زن را طلاق گفت، و به حباله ی عبدالله درآمد. ابن قتیبه پس از ایراد این خبر می گوید: «فتزوجها عبدالله و عاشا متحابین متصافیین حتی قبضا و حرمها الله تبارك و تعالی علی یزید بن معاویة. والحمد الله رب العالمین.» [11] .

پایان


[1] شماره ي سيم، سال 34، مهنامه ي الهلال (ص 268 - 264) مورخه ي اول دسامبر 1925 م.

[2] استاد نامبرده، مؤلف كتاب پر بهاي تاريخي و علمي و اجتماعي انتشار الخط العربي في العالم الشرقي و العالم الغربي بوده، و كتاب مذكور در سال 1915 م در محيط تابان مصر با آرايش و لطف مخصوصي به طبع رسيده، و در شماره 171 مجله ي المصور مصريه سالمه، 20 نياير، 1928 م، مي نويسد: «اديب شاب و باحث مدقق، عبدالفتاح عبادة، در هفته ي گذشته تحت عمليات جراحي بدرود زندگي گفت.».

[3] استاد عباده در طي مقدمه ي خود مي نگارد: «عصاره و چكيده ي اين روايت تاريخي حقيقي را از موثقترين مصادر ادب عربي نقل كرديم.» ابن عبد ربه اندلسي و مسعودي و صاحب اغاني نيز بر آن اشارت نموده اند. ابن قتيبه در كتاب الامامة و السياسة و حمودي در ثمرات الاوراق و ابن بدرون در تاريخ خود، و جز آنها هم همين داستان را ذكر كرده اند. و اين هم پوشيده نماند: مرحوم حاج فرهاد ميرزا، چنانچه از مطاوي ترجمه اش نيز پيدا است، ترجمه ي خلاصه ي مندرجات الامامة و السياسة را در تأليف خود، قمقام، درآورده است.

[4] مال دنيا.

[5] حاصل ترجمه: «ليكن تقادير آسماني بر تدابير انساني غلبه دارد، و آنچه در علم خدا رفته، ناچار جريان يابد.» (چ).

[6] حاصل ترجمه: «قلم تقدير آنچه را كه در آفرينش مقدر شده، نگاشته، و چيزي را باقي نگذاشته.» (چ).

[7] ترجمه ي حاصل: «گرچه صدر، امروز پشت گرانيده، ولي فردا براي منتظر آن نزديك بوده. مصراع دويم مثلي بوده در ميان تازيان كه داستان نغز و درازي دارد، و ابوالفضل ميداني (متوفاي 518 ه) تفصيل آن را در مجمع الامثال تحت عنوان «ان غدا لناظره قريب» مي نگارد، و ميرزا محمدتقي مستوفي كاشاني، لسان الملك، متخلص به سپهر نيز ترجمه ي فارسي نگارشات ميداني را با مختصر تفاوت در بخش دويم، از كتاب اول ناسخ التواريخ، تحت عنوان «جلوس نعمان بن منذر در حيره» در مي آرد. و ما اينك خلاصه ي مندرجات ناسخ را در اين جا نقل مي نماييم: نعمان را از تمامت سال دو روز معين بود كه يكي يوم نعم مي خواند، و آن ديگر را يوم بوس مي ناميد، و در روز نعم بر قصر خويش مي نشست و بر راه نگران بود. هر كس نخستين بدو مي رسيد، او را نعمت فراوان مي داد، و آن گاه كه روز بوس بود، با سوارگان و پيادگان خود از حيره بيرون مي شد و در غريين (پشت كوفه دو خرپشته اي بود) مي ايستاد و هر كه نخستين در آن روز در برابر چشم نعمان مي آمد، حكم مي داد تا او را مي كشتند. و روزگاري دراز بدين قانون مي زيست تا روزي از بهر نخجير كردن از شهر به در شد و راه بيابان پيش گرفت و چندان برفت كه از مردم خود دور افتاد و در اين وقت روز بيگاه شد و باراني به شدت باريد و نعمان ناچار به خانه ي مردي حنظله نام از قبيله ي طي درآمد و حنظله به اندازه ي طاقت خود شرايط پذيرايي را به پايان رسانيد و چون صبح برآمد، نعمان گفت: اي مرد طائي! بدان كه نعمان بن منذر، پادشاه حيره، منم. اگر روزي به نزديك من آيي، تو را پاداش پادشاهانه خواهم داد. پس نعمان به خيل خود پيوست و چون روزگاري بر اين بگذشت، حنظله به غايت درويش گشت. زنش گفت: وقت است اگر به حضرت نعمان شوي و به دستياري او از اين ذلت خلاصي جويي. حنظله به درگاه نعمان آمد و از قضا روز بوس به نعمان رسيد، چون نعمان او را ديد، دريغ خورد كه چرا در چنين روز آمده است. پس گفت: اي حنظله! چرا اين هنگام به نزد من آمدي كه اگر فرزندم قابوس درآيد، كشته شود. اكنون هر حاجتي كه داري طلب كن تا آن گاه سرت برگيرم. حنظله گفت: من چه دانستم اين روز را، و مرا بعد از مرگ چه حاجت؟ اينك در خانه دختري رضيع و طفلي چند صغير دارم. بدان اميد به حضرت شتافتم كه ايشان را ناني برم و جامه به دست كنم. اكنون اگر از مرگ من گزير نداري، اين قدر مهلت ده كه خانه شوم و اهل خود را وصيت كنم و از بهر فرزندان كفيلي جويم، پس بازآيم. نعمان گفت: تو را ضامني بايد بود كه اگر به عهد وفا نكني، او را به جاي تو مقتول سازم. بالاخره، قراد بن اجدع، كه مردي از بني كلب بود، چون اين بديد، پيش دويد كه اگر اين مرد طائي بازنيايد، به جاي او كشته شوم. سخن او پذيرفته شد و نعمان به حنظله عطا داد و او را يك سال ميقات نهاد كه به خانه ي خويش شده و سال ديگر چون همين يوم بوس برسد، بازآيد. پس حنظله برفت و آن سال شمرده شد، و آن روز برسيد كه روز ديگر يوم بوس است. نعمان با قراد گفت: چگونه اي؟ همانا فردا مقتول خواهي گشت. قراد گفت: «ان غدا لناظره قريب.» و اين سخن در ميان عرب مثل شد. خلاصه، روز ديگر، حكم به قتل قراد كرد و او را بر نطع بنشاندند. در اين هنگام، مردي از راه دور پديدار شد كه به سرعت تمام طي مسافت همي كرد. مردم گفتند كه شايد مرد طائي باشد. در اين سخن بودند كه حنظله از راه برسيد، و چون چشم نعمان بر او افتاد، از قتل او كراهتي به دست كرد و در عجب رفت كه چرا بار ديگر خود را به بلا افكند؛ و با او گفت: تو را چه بر اين داشت كه دوباره خود را به هلاكت انداختي؟ گفت: سبب وفاي عهد من بود. گفت: اين وفا را كه با تو آموخت؟ عرض كرد كه دين من. نعمان گفت: دين خود را بر من عرضه كن تا درآيم كه اين چنين دين جز بر حق نتواند بود. پس حنظله شريعت عيسي (ع) را بر او عرضه داشت و نعمان و تمام اهل حيره از بت پرستيدن به كيش عيسي (ع) درآمدند. آن گاه نعمان فرمود: نمي دانم وفاي تو زياده است يا قراد كه ضمانت كرد. در هر حال، من لئيمتر از شما نخواهم بود. پس از خون هر دو درگذشت و قانون يوم بوس را به كلي از ميان برداشت.» و اين هم ناگفته نماند كه ابوالفداء در تأليف خود، المختصر في اخبار البشر (ص 72، ج 1، ط مصر) در طي ملوك حيره مي نويسد: «نعمان بن منذر، كه كنيه اش ابوقابوس بوده، همان است كه كيش نصرانيت را قبول نموده، و مدت بيست و دو سال پادشاهي كرده و اخيرا كسري پرويز به قتلش رسانيد. و پس از وي حكمراني حيره بر اياس طائي انتقال يافته، و از سلطنت اياس قريب شش ماه گذشته بود كه حضرت محمد بن عبدالله (ص) در سرزمين حجاز به پيمبري برانگيخته شد.» (چرندابي).

[8] شهرستاني در نهضة الحسين (ص 18، ط 2، بغداد) مي نويسد: «اما ابوهريرة فمر بالحسين بن علي (ع) في طريقه فسلم عليه....».

[9] اللبانة: «الحاجة من غير فاقة بل من همة.» حاصل ترجمه: «خداي بي انباز، پاداش نيكو بر نياز دهد كه ما را به حضور پر نورت به نحو خير رهبري كرد.» (چ).

[10] حاصل ترجمه: «خدايا تو خود مي داني كه من ارينب را به خيال مال و جمال وي به زني نگرفتم، بلكه خشنودي تو را در اين امر در نظر گرفتم كه وسايل حليت او را به شوهرش از هرباره فراهم ساختم.» (چ).

[11] حاصل ترجمه: «عبدالله دوباره ارنيب را به حباله ي خود بر آورده، هر دو با محبت و صفاي تمام زندگي را از سر گرفتند تا از دنيا برفتند، ولي پسر معاويه، يزيد، درباره ي ارينب به كام خود نرسيد.» و اين هم ناگفته نماند كه علامه ي شهرستاني كه خلاصه ي داستان ارينب، ام خالد، را در تأليف نفيس خود، نهضة الحسين (ص 19 - 16، ط 2، بغداد) در آورده، در اين داستان اسمي از ابوالدرداء نبرده، و تنها به ذكر ابوهريره اكتفا ورزيده. فتأمل، ثم تدبر جيدا.